داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه.اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي.رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي.دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي.دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي.کشد و بهت زده مي.پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه که کافکا مي.گويد : نه . تو خونه.ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه.اش بازمي.گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي.شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه. نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي.دهد ؛ و دخترک در تمام اين مدت فکر مي.کرده آن نامه ها به راستي نوشته. عروسکش هستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه.ها را با اين بهانه. عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي.رساند...
*
نظرات شما عزیزان: